خدایا امشب دوباره حال غریبی دارم،انگاربازم دلتنگت شدم،شایدم تواینجوری خواستی.دور از توبودن حتی اگه یه روز باشه، نشاط روحم رو ازم میگیره. دنیام بی تو خالیه،خالی ازامید،خالی ازروشنی. خدایاخودت میدونی که راست میگم آخه مگه میشه به تو دروغ گفت؟خدایا دیگه نذار ازت دور بشم حتی برا یه مدت کوتاه. خدایا تو قلبم احساست میکنم،تو یه جور خاصی که نمیشه گفت،باخودت آرامش و امید میاری. خدایاامشب میخوام دوباره صاف بشم،میخوام کینه های دلمو بیرون بریزم و اونائی که دلمو شکستنو بدم دست خودت وبه تو ببخشم،اونائی که به نامردی سینمو شکافتن،اونائی که بهم تهمت زدن،اونائی که به نامردی حقمو خوردن،همه وهمه. دیگه قول میدم،قول مردونه کاری بهشون نداشته باشم و حقمو به خودت واگذار میکنم. به خدائی خودت همه رو میبخشم واینجا مینویسم که بمونه ویادم نره وازت میخوام توهم منو ببخشی ومثل همیشه که بهم لطف داشته ای بازم داشته باشی که پاکم کنی،آبرو و عزتمو ازم نگیری،سلامتیمو ازم نگیری واز همه مهمتر باهام بیشتر رفیق بشی ودستمو رها نکنی. خدایا هیچ وقت منو بحال خودم رها نکن،خواهش میکنم. خدایا مهر بنده هاتو بدلم بذار که درکنارشون ازعمری که برام مقدرفرمودی لذت ببرم. خدایا روزی حلال میخوام،نذاری اونجا که اومدم کسی گریبانمو بگیره.خدایا هموطنام خیلی مشکل دارن و اونم ناشی از زیاده خواهیه یه عده قلدره که میخوان دنیا تو سیطره شون باشه وچوبشو ما و این مردم بینوا میخوریم که بعضیامونو واقعأ محتاج کردن و کرامت انسانیمونو لگدمال،دیگه نمیگم چکار بکن آخه خودت میدونی ولی زودتر،خواهش میکنم. خدایا به قول لره دیگه سرتو درد اوردم، اینو گفتم که هوا عوض بشه وحالتو نگرفته باشم چون حرفای امشبم خیلی دردناک بودن.دوستت دارم خدای خوبم.
دربیکران زندگی دوچیزافسونم کرد،:آبی آسمان که میبینم ومیدانم نیست وخدائی که نمی بینم ومیدانم هست.
**تا میتوانیم،نمیدانیم و وقتی میرسد که میدانیم ونمیتوانیم** این جمله را اگرمیشد با آب طلا مینوشتم...! نه نباید علامت تعجب میگذاشتم.چون باید قدرخودولحظه ها را دانست ومن میترسم، میترسم از آنزمانی که منع شوم ازحرف زدن،شنیدن،نگاه کردن،نوعی پوشیدن وحتی نوعی غذاخوردن. جوان میتواند ونمیداندوپیرمیداند ولی نمیتواند،آری منظورم اینست وبایدجوانی را دانائی دهیم وانجام دهیم آنچه را در پیری نمیتوانیم.
ما عادتمان شده، سیگارراهم تاوقتی نکشیده ایم روی قلبمان میگذاریم(توی جیب) اما وقتی کامش را داد ،آنرا زیر پا له میکنیم...... وچه بدعادتی داریم که خواستن را برای خود میخواهیم و عشق تعارفی بیش نیست. « . قلب ها نیز گسترده شده اند و جا برای همه دارند.»
حالمان بد نیست غم کم می خوریم ، کم که نه ! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم، سرابم می دهند ، عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب ، از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند ، بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست ، از غم نامرد می پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد ، یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام ، تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم ، خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است ، کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم ، عاقبت آلوده مردم شدم
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم ، هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست ، بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست ، چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم ، طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام ، راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن ، من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش ، من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم دگر گفتن بس است ، گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش ، دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود ، قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود ، شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد ، خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان ، خسته از همدردی مسموم تان
اینهمه خنجر دل کس خون نشد ، این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان ، بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام ، بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود ، قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود ، تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت ، هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست ، حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم ، گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت ، یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم ، خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
بخاطر اینکه دو قطب غیر همنام همدیگر را می ربایند !…..
مردان از دو نوع خارج نیستند;
یا روی سرشان خالیست ، یا توی سرشان ! ******
چیه چیرا میخندی؟!
ساوات ندارم آما دوصیط کی دارم !
LLLLLLLΓ\
‘-o—-o–’
این اتوبوس فقط خوشکلاروسوار میکنه بیزحمت بروکنار !
میدونی حدفاصل
.: Weblog Themes By Pichak :.
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 152
کل بازدیدها: 124688