پيام
+
پسره گاندي ميگويد:
پدرم کنفرانس يک روزه در شهر داشت، از من
خواست او را به شهر برسانم، وقتي او را رساندم گفت :
ساعت 05:00 همينجا منتظرت هستم تا با هم
برگرديم,من از فرصت استفاده کردم، براي خانه خريد کردم،
ماشين را به تعميرگاه بردم، بعد از آن به سينما رفتم,ساعت 05:30 يادم آمد که بايد دنبال پدر بروم! وقتي رسيدم ساعت 06:00 شده بود!!
پدر با نگراني پرسيد : چرا دير کردي؟!
با شرمندگي وبه دروغ گفتم :

*ليلا*
94/8/3
«خنده بازار»
ماشين حاضر نبود، مجبور
شدم منتظر بمانم, پدرم که قبلا به تعميرگاه زنگ زده بود گفت :
در روش تربيت من حتما نقصي وجود داشته که به تو
اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگويي !
براي اين که بفهمم نقص کار من کجاست اين هجده
مايل را تا خانه پياده بر ميگردم تا در اين مهم فکر
کنم!
مدت پنج ساعت و نيم پشت سرش اتومبيل ميراندم و پدرم را که به خاطر دروغ احمقانه اي که گفته بودم غرق در ناراحتي و
«خنده بازار»
اندوه بود,نگاه ميکردم !
همان جا بود که تصميم گرفتم ديگر هرگز دروغ نگويم,
اين عمل عاري از خشونت پدرم آنقدر نيرومند بود که
بعد از گذشت 80 سال از زندگي ام هنوز بدان مي انديشم!
(در جهان يک راه است و آن راه راستي است...)
«خنده بازار»
@};-